باز تو نیستی...
و معلوم نیست این بار نبودنت چقدر طول بکشد..
یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سـ.. نه! از یکماه که بیشتر نمی شود!
و من باز دلم شور می زند، و قلبم تند تند می زند!
می دانی، حالا دیگر می دانی که دوستت دارم. دیگر نتوانستم.. هر کار کردم نتوانستم تحمل کنم. اینهمه وقت، این روزها و این ماه ها تحمل کردم و دم نزدم، اما این روزهای آخر دیگر دوام نیاوردم... آخ که چقدر دلم می سوزد!
اما... می دانی چرا؟ نه! هنوز هم نمی دانی!
پس همیجا این راز را افشا می کنم، چون دیگر دل کوچکم بیشتر از این جا ندارد... خدایا.. اشرح لی صدری!
نمی خواستم به عشقمان، به بودنمان با هم امیدوار شوی! به همین راحتی! اما نمی توانستم برایت بگویم، چون در این روزهای حساس، نباید آرامشت بهم بخورد... و چقدر هم نخورد!!!
باید بروم...
اما عزیز من...
عشق چه قصه دردناکیست!
نویسنده » مرد آبی . ساعت 9:33 صبح روز سه شنبه 87 خرداد 7