شاید باید از تو بگذرم...
و باید را به معنای کامل کلمه می گویم. یعنی همان have to...
و چاره ندارم جز این. چاره ای جز آنچه این زندگی فلاکت بار بر من تحمیل می کند. شاید بی دلیل دل خوش کرده بودم. به تویی که بی شک روزی "باید" می رفتی. و این باید، باز هم از جبر زمانه است.
آه که این زندگی چقدر برایم سخت و طاقت فرساست.. اما.. گاهی فراموش می کنم. فراموش می کنم دردناکی این دنیا را. بی وفاییش را...
راستی! یادت می آید؟ یادت می آید می گفتم بی وفایی؟ دیدی؟ دیدی راست می گفتم!؟
باید فکرش را می کردم. یعنی.. کردم، اما.. نمی دانم. نمی شود انگار. نمی شود.
با خودم می گویم پیدا کردن کس دیگری که به اندازه تو مرا دوست داشته باشد، کسی که اینگونه مرا به تحسین وا دارد، ممکن نیست.
بعد فکر می کنم که نه.. از تو بهتر هم پیدا می شود. اصلا مگر تو چه داشتی؟ من فقط گرفتار احساس شدم. همین...
مشکل تو نیستی عزیز من! مشکل منم!
منی که بر خلاف ادعاهایم به سادگی گرفتار احساس شدم و یکبار دیگر بازی خوردم. منی که باز خلاف گفته هایم ایده آل ها را با واقعیت ها اشتباه گرفتم.
منتظرم. منتظرم تا فرشته مرگ مرا رها کند از این زندگی لعنتی.
زندگی حیوانی را از این به بعد ترجیح خواهم داد. سیاست را رها می کنم. بگذار جامعه به هر جهنمی که دلش می خواهد برود. صداقت را می اندازم دور. و درستی را. مگر نمی بینی که همه گرگند؟ منافع شخصی را پاسدار باش، که در عرصه ایمان هیچکاره خواهی بود. و انکار خواهم کرد از این به بعد. چرا که فریادهای یاریم تا آسمان بالا می رود اما، چون سنگی بی ارزش با شتاب باز می گردد و محکم بر فرق سرم می کوبد. و انگار می خواهد بیدارم کند از این خواب عمیق. و بگوید که "لیس من یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء".
نمی خواهم دیگر باز گردی. و باز هم نخواهم گشت، چرا که پیمان گسسته را آنکه گسسته پیوند می دهد.
نمی خواهم به هیچ قیمتی باز گردی. التماسم نکن! چون شاید باز فریب بخورم. این تنها خواسته من از توست.
تو مرا فروختی. به آینده ات. به مادرت. به تو حق می دهم. خودم از تو خواستم و اگر باز برگردی باز هم همین را از تو خواهم خواست، چرا که "هرکسی کو دور ماند از اصل خویش/باز جوید روزگار وصل خویش". و چه بهتر که زودتر.
این عقل.. این مصلحت اندیشی چه موجود ضعیفی از من ساخته است. چرا قادر نیستم شجاعانه تصمیماتم را عملی کنم؟ از چه می ترسم؟! آینده روشن نخواهد بود. عجیب است که هنوز این اندک امید در دلم زنده است و هیچگاه هم نمی میرد انگار. که اگر نبود، شاید اینجا نبودم. شاید اینطور نبودم!
دوست ندارم اینها را بخوانی. با خودم می گویم هرگز نخواهی خواند.. اما.. نمی دانم برای چه باز اینجا می نویسم. با اینکه می دانم ممکن است، ممکن است بیایی و بخوانی.
دوست دارم چه بشود؟ برگردی؟ نه.. سختی راه، ناخالصی وجودت، و نقص من...
دیگر نبینمت؟ که چه؟ کسی بهتر از تو؟ یا مثل تو؟! و چه فرقی می کند مگر؟ باز روز از نو و روزی از نو...
تنهایی؟ نمی دانم. شاید. شاید اگر دوباره کسی چون تو دام پهن نکند، تا ابد تنها بمانم.
و اولین قدم را جسورانه بر می دارم...
زندگی... به تنهایی... از همین حالا!