اول
میگی میخوام باهات صحبت کنم. میگی دیگه تحمل ندارم. میگی دیگه خسته شدی از بس بهش فکر کردی. میگی بلاتکلیفی داغونت کرده...!
دیگه نمیگم که هنوز نامحرمیم. میدونم که توام به اندازه من معتقدی. مامانتم که در جریانه. صحبتمونم به قصد لذت نیست...
دوم
پشت سر هم تک میزنی و اس ام اس میدی. به سرعت از همه دور میشم. سیزده به در همه رو دور هم جمع کرده، اما کار من رو سخت نکرده. چون به راحتی می تونم به بهونه قدم زدن... فرار کنم!
سوم
تو بیابون، کنار یه آب انبار، توی یه وجب سایه ی یه ستون نشستم. قلبم می خواد از جا کنده شه. هرکاری می کنم دستم رو دکمه گوشی نمیره. زنگ قطع میشه و دوباره بلافاصله شروع میشه.
چهارم
بالاخره...
- "الو... بله..."
- سکوت
صدام می لرزه. شایدم نمی لرزه...
- "الو... الو..."
و باز هم سکوت و تلفن قطع می شود. صدام بیش از حد بم بود. اصلا باید می گفتم سلام... ولی زبونم نچرخید. انگار خودمو هم می خوام گول بزنم : "من فقط گوشیو برداشتم..نمی دونم کی اونور خط منتظره.. نه.. من فقط به تلفن جواب دادم!!!"
پنجم
-"الو... سلام... ؟؟؟؟؟... "
و صدای هق هق تو تنمو می لرزونه.
-"...."
نمی دونم باید چی بگم.
"؟؟؟؟؟... گریه نکن..."
به نظرم مسخره میاد. می تونستم چیز بهتری بگم. خیلی چیزا. ولی زبونم نمی چرخه.. انگار به زور.. آره به زور باید حرف بزنم.. هیچوقت اینجوری نبودم!
و تو بالاخره به حرف میآی و مثل همیشه می پرسی:
"کجایی..؟"
سوال خوبی بود. نباید برای این سوال فکر کنم. نباید به جوانبش فکر کنم. نباید نگران برداشت تو باشم... فقط یه جواب وجود داره و جواب درست همونه.
کم کم احساس می کنم اعتماد به نفسم بر میگرده. هر دو به هم اعتماد به نفس میدیم. هر جمله ای که رد و بدل میشه، گفتن جمله بعدی رو آسونتر می کنه. اما فکرم کار نمی کنه... نمیتونم متمرکز شم. پس برای اینکه قافیه رو نباخته باشم، به سرعت میرم سر اصل مطلب...
"چی شده؟ چی اینقدر بهمت ریخته؟ مگه قرار نشد تا سه ماه صبر کنی؟ چی شد؟ یه دفعه چرا اینجوری شدی...؟"
البته یادم نیست که دقیقا همینا رو گفته باشم. آخه اونقدر دست و پامو گم کرده بودم که انگار.. اصلا تو خلسه بودم. هیچ جمله ای رو یادم نمیاد.. فقط مفاهیم.. و تازه یکی در میون! البته فکر نمی کنم فهمیده باشی که چقدر هل شدم. خوب خودمو کنترل کردم. صدام نلرزید. محکم حرف زد و قاطع. چیزایی گفتم که توش شک و شبهه نبود. فقط وقتی خواستم برم سر موضوع بعد... "اممم.... آره...امممم..." و اونجا بود که دیگه به شدت تابلو شدم!!!
تو آروم میشی. دیگه سوالت بی جواب نیست. حالا بد یا خوب، دیگه میدونی. اما خوبه.. راضی به نظر می رسی!
ششم
حدس می زنم که کم کم داریم به آخرش میرسیم. نمی دونم چجوری باید تمومش کنم. شروع و پایان همیشه سخته. کارو راحت می کنی و میگی مجبوری بری. ولی بازم نمی دونم چی باید بگم. حرفامو یادآوری می کنم و ... تکرار می کنی که باید زود بری! خیلی رسمی خداحافظی می کنم... و تو میگی:
-"مراقب خودت باش.."
-"توام همینطور..."
بازم همون حس لعنتی موقع خداحافظی...
هفتم
تموم شد!
چقدر سریع.. ولی.. باورم نمیشه 45 دقیقه گذشته باشه. باورنکردنیه. هیچوقت گذر زمان رو به این سرعت حس نکرده بودم. اغراق نمی کنم.. عین حقیقته!