لابد خیال می کنی حالا احساس فرو می نشیند و می توانیم عاقلانه تصمیم بگیریم؟ من طور دیگری فکر می کنم! حالا، احساس هنوز هم هست، منتها از نوع دیگر. نوعی که دیگر در جهت پیوند تلاش نمی کند. بلکه احساسی است برای جدایی!
لابد خیال می کنی دمدمی مزاج هستم؟ یا مثلا دچار عدم تعادل شخصیتی؟ خب؟ دیگر چه؟ چند مورد دیگر در ذهن داشتی؟ این را هم به آنها اضافه کن! اما دیگر نمی خواهمت. حالا که رفتی، تا ابد نباید برگردی. هر بار که می شکنم، برخواستنم از بار قبل سخت تر می شود. و حالا دیگر اشتیاقی ندارم. نه به زندگی.. نه به تو.. نه به هیچ چیز دیگر. برنامه هایم معلق شده. دوباره زندگی ام سیر قبلی را به خود گرفته. بی انگیزه و ساکن. اما درست می شود. وقت لازم است.
قانون اول نیوتن. به نظر تو زود ایستادم؟ پس طبق قوانین نیوتن، زود هم به حرکت در خواهم آمد. لابد اینطور فکر می کنی؟ خب پس امیدوار باش. شاید حق با تو باشد. اما من جور دیگری فکر می کنم. من ماشینی را تصور می کنم که به سرعت در حرکت است و ناگهان در چاله ی گلی فرو می رود و متوقف می شود. آیا حرکت دوباره آن به سرعت توقفش خواهد بود؟!
نمی خواهم برگردی! از من گذشتی.. و از تو می گذرم. این یک پیمان بود که تو شکستی، و پیمان یکطرفه بی فایده است.
می خواهم زندگی آرام و بی دغدغه و کم رنگ قبلم را داشته باشم. سیاهی محظ را به اینهمه تزلزل نور و رنگ ترجیح می دهم.
نمی خواهم دوباره بی جهت امیدوار شوم.
می خواستمت اما نموندی پیشم
حتی بمونی عاشقت نمیشم
فایده نداره اشک و گریه زاری
نه خودت رو می خوام نه یادگاری
دروغ نگو تقصیر این زمونه ست
هردومون می دونیم اینا بهونه است