سفارش تبلیغ
صبا ویژن



عجیب است... - سیاه - سپید - آبی






درباره نویسنده
عجیب است... - سیاه - سپید -  آبی
مدیر وبلاگ : مرد آبی[23]
نویسندگان وبلاگ :
گل نسترن
گل نسترن (@)[0]


نمیدونم که زندگی،چرا برام اینجوریه / یه روزی رنگی میشه و، روز دیگه،انگاری خاکستریه // بعضی روزا فکر می کنم که زندگی،همش مثل یه بازیه / منم همش بازنده و،گه گاهیم برنده ام // البته خب فکر نکنی،ناامید و دلزده ام / نه عزیزم، از قدیما،من همیشه اینطوریم // زندگی رو می گذرونم،خود به خودم می گذره ها؟ / اما اگر بپرسی تو،بهت میگم ناراضیم // زندگی خب سخته برام،دوست ندارم زنده باشم / می خوام که زودتر بمیرم،تا که توی بهشت باشم // بهشت، آره! یه جای خوب،اما نه اونطور که میخوام / حتی بهشتو نمی خوام،زندگی توش سخته برام // یکی بگه چه وضعشه،که من یه روزی غمگینم / فردای اون روز شاد شاد،انگار توی آسمونم // این که نشد، خب یعنی چی؟ / خسته شدمم، بالاخره چه رنگیم؟ // زندگی رو سفید میخوام،از سیاهی بدم میاد / خاکستری رو نمیخوام،فقط سفید خوشم میاد // درد منم خب همینه،اینکه همش خوب رو میخوام / از همه بهترو می خوام،یک کمی خوب رو نمی خوام // خلاصه اینکه زندگی،برام داره عجیب میشه / حتی یه موقع مسخره،مثل دماغ فیل میشه! // سرتونو درد نیارم،اوضاع و احوالم اینه / یه روزی خاکستری و،یه روز دیگه رنگیه!
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده

نوشته های قبلی
درد قدیمی
[عناوین آرشیوشده]

آرشیو وبلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
عجیب است... - سیاه - سپید -  آبی



 RSS 

برایم عجیب است!

چطور با آنهمه شور و احساس و ادعای عاشقی
توانستی رهایم کنی؟

چطور...؟

هر دلیلی که داری برایم مهم نیست. فقط به این
فکر میکنم که اگر من بودم، نمی توانستم.

البته این اراده و این قدرت در رام کردن احساس
سرکشت را تحسین می کنم، اما نمی دانم که آیا تناقضی در این میان وجود دارد؟ آیا...
واقعا عاشقم بودی!؟

با خودم می گویم چه شد؟ یکدفعه چه شد و چه خطایی
از من سر زد؟ نکند کار زبان نیشدارم بود؟ اما من هرگز فکر نمی کردم با آن حرفهایی
که زدم بتوانی به این راحتی ترکم کنی!

وقتی که گفتی از این پس دیگر بی توجه به احساس،
از عقلت پیروی خواهی کرد، فکر کردم که مگر بودن با من اینقدر غیرعقلانی است؟ یعنی
وجود من اینقدر بی ارزش، زندگی کردن با من تا این حد دشوار و پیوند ما تا این
اندازه غلط است؟!

کاش حقیقت را می گفتی که عاشق خوب معشوقش را می
شناسد. دروغ را حتی از دور، بدون این که کلمه ای بر زبان برانی، احساس می کنم. چرا
خواستی از هم جدا شویم؟ شاید هم دلیل خوبی داشتی برای پنهان کاری ات.. و امیدوارم
دلیلت درست باشد و در آینده تو را به خاطر این عمل عاقلانه و شجاعانه با تمام وجود
تحسین کنم.

منتظرم یکماه بگذرد.. تا ببینی.. تا باورت شود
که عشق از دل بیرون نخواهد رفت، مگر تنفر به جایش وارد شود... و من از تو متنفر
نیستم.. و نخواهم شد!



نویسنده » مرد آبی . ساعت 7:54 صبح روز دوشنبه 87 تیر 17