برایم عجیب است!
چطور با آنهمه شور و احساس و ادعای عاشقی
توانستی رهایم کنی؟
چطور...؟
هر دلیلی که داری برایم مهم نیست. فقط به این
فکر میکنم که اگر من بودم، نمی توانستم.
البته این اراده و این قدرت در رام کردن احساس
سرکشت را تحسین می کنم، اما نمی دانم که آیا تناقضی در این میان وجود دارد؟ آیا...
واقعا عاشقم بودی!؟
با خودم می گویم چه شد؟ یکدفعه چه شد و چه خطایی
از من سر زد؟ نکند کار زبان نیشدارم بود؟ اما من هرگز فکر نمی کردم با آن حرفهایی
که زدم بتوانی به این راحتی ترکم کنی!
وقتی که گفتی از این پس دیگر بی توجه به احساس،
از عقلت پیروی خواهی کرد، فکر کردم که مگر بودن با من اینقدر غیرعقلانی است؟ یعنی
وجود من اینقدر بی ارزش، زندگی کردن با من تا این حد دشوار و پیوند ما تا این
اندازه غلط است؟!
کاش حقیقت را می گفتی که عاشق خوب معشوقش را می
شناسد. دروغ را حتی از دور، بدون این که کلمه ای بر زبان برانی، احساس می کنم. چرا
خواستی از هم جدا شویم؟ شاید هم دلیل خوبی داشتی برای پنهان کاری ات.. و امیدوارم
دلیلت درست باشد و در آینده تو را به خاطر این عمل عاقلانه و شجاعانه با تمام وجود
تحسین کنم.
منتظرم یکماه بگذرد.. تا ببینی.. تا باورت شود
که عشق از دل بیرون نخواهد رفت، مگر تنفر به جایش وارد شود... و من از تو متنفر
نیستم.. و نخواهم شد!