و باز شروعی از نو..
نه! این شروع را نمی پسندم. شروع نوشته را می گویم. شروعی از نو... یعنی شروعی بوده قبلا! اما کدام شروع؟! آغاز من تنها با تو شروع شد.
نمی خواهم جوری حرف بزنم که... چطور بگویم.. انگار نه تو، که هرکس دیگر جز تو هم بود، همین را می گفتم، یا مثلا بعد از تو..!
البته حقیقت را انکار نمی کنم. اگر جز تو، کس دیگری هم به زندگی من وارد می شد، شاید حالا همینها را برای او می نوشتم، اما نکته ای وجود دارد که بعید می دانم به آن توجه کرده باشی. و حالا برایت می گویم تا بهتر درک کنی. اما قبل از آن بگذار بگویم تا مرا ببخشی اگر حقایق را برایت عریان می کنم. گاهی با خودم فکر می کنم که حقیقت هم چون آدمی و شاید چون همه مخلوقات به سطر محتاج است. و شاید خلاف آنچه من می پندارم، همیشه هم آشکار کردن حقایق، با آن وجود خشن و بیرحمشان، یک ارزش به حساب نمی آید. به خصوص برای روح لطیف و نجیب تو، که از خشونت و برهنگی بیزار است. برای تو، که یک زنی!
بله! جز تو هر کس بود، باز اینها را برای او می نوشتم، اما تو، یگانه ای! تو.. آن کس دیگر.. همه یکی هستید! همان وجودی که مرا با کمالاتش مجذوب می سازد و آینده ام را بی آنکه بخواهم به آینده خود پیوند می دهد. پس اندیشیدن در این مورد بیهوده است. عشق یکیست و آن، تنها وجود توست. تویی که سالهای زندگی با تو معنا خواهند یافت. تویی که شاهراه کمال را شانه به شانه تو خواهم پیمود! تو! تنها تو!