سفارش تبلیغ
صبا ویژن



بهار 1387 - سیاه - سپید - آبی






درباره نویسنده
بهار 1387 - سیاه - سپید -  آبی
مدیر وبلاگ : مرد آبی[23]
نویسندگان وبلاگ :
گل نسترن
گل نسترن (@)[0]


نمیدونم که زندگی،چرا برام اینجوریه / یه روزی رنگی میشه و، روز دیگه،انگاری خاکستریه // بعضی روزا فکر می کنم که زندگی،همش مثل یه بازیه / منم همش بازنده و،گه گاهیم برنده ام // البته خب فکر نکنی،ناامید و دلزده ام / نه عزیزم، از قدیما،من همیشه اینطوریم // زندگی رو می گذرونم،خود به خودم می گذره ها؟ / اما اگر بپرسی تو،بهت میگم ناراضیم // زندگی خب سخته برام،دوست ندارم زنده باشم / می خوام که زودتر بمیرم،تا که توی بهشت باشم // بهشت، آره! یه جای خوب،اما نه اونطور که میخوام / حتی بهشتو نمی خوام،زندگی توش سخته برام // یکی بگه چه وضعشه،که من یه روزی غمگینم / فردای اون روز شاد شاد،انگار توی آسمونم // این که نشد، خب یعنی چی؟ / خسته شدمم، بالاخره چه رنگیم؟ // زندگی رو سفید میخوام،از سیاهی بدم میاد / خاکستری رو نمیخوام،فقط سفید خوشم میاد // درد منم خب همینه،اینکه همش خوب رو میخوام / از همه بهترو می خوام،یک کمی خوب رو نمی خوام // خلاصه اینکه زندگی،برام داره عجیب میشه / حتی یه موقع مسخره،مثل دماغ فیل میشه! // سرتونو درد نیارم،اوضاع و احوالم اینه / یه روزی خاکستری و،یه روز دیگه رنگیه!
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده

نوشته های قبلی
درد قدیمی
[عناوین آرشیوشده]

آرشیو وبلاگ
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
بهار 1387 - سیاه - سپید -  آبی



 RSS 

باز تو نیستی...

 و معلوم نیست این بار نبودنت چقدر طول بکشد..

یک روز، یک هفته، یک ماه، یک سـ.. نه! از یکماه که بیشتر نمی شود!

و من باز دلم شور می زند، و قلبم تند تند می زند!

می دانی، حالا دیگر می دانی که دوستت دارم. دیگر نتوانستم.. هر کار کردم نتوانستم تحمل کنم. اینهمه وقت، این روزها و این ماه ها تحمل کردم و دم نزدم، اما این روزهای آخر دیگر دوام نیاوردم... آخ که چقدر دلم می سوزد!

اما... می دانی چرا؟ نه! هنوز هم نمی دانی!

پس همیجا این راز را افشا می کنم، چون دیگر دل کوچکم بیشتر از این جا ندارد... خدایا.. اشرح لی صدری!

نمی خواستم به عشقمان، به بودنمان با هم امیدوار شوی! به همین راحتی! اما نمی توانستم برایت بگویم، چون در این روزهای حساس، نباید آرامشت بهم بخورد... و چقدر هم نخورد!!!

باید بروم...

اما عزیز من...

عشق چه قصه دردناکیست!



نویسنده » مرد آبی . ساعت 9:33 صبح روز سه شنبه 87 خرداد 7


من هیچ احتیاجی به تو ندارم...

من مستقلم..

می تونم تا آخر عمر تنها باشم...

حتی می تونم خیلی راحت برم سراغ یکی دیگه..یکی بهتر از تو.. فکر کردی بهتر از تو توی این دنیای به این بزرگی پیدا نمیشه؟!

نه خیر! من هرگز به تو وابسته نبوده ام و نیستم و نخواهم بود!

فهمیدی؟!

دلمم اصلا تنگ نیست! فکر کردی از دیشب تا امروز دلم برات تنگ میشه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



نویسنده » مرد آبی . ساعت 9:11 صبح روز چهارشنبه 87 اردیبهشت 4


گاهی از خودم می پرسم که گذشته من، که حتی با جزئیات و شاید بیش از هر کس دیگر از آن آگاهی، چقدر برایت مهم خواهد بود. آیا می توانی با چنگاویزی به انبوه دلایل و توجیحات، به راحتی گدشته را در همان اعماق زمان مدفون گذاری، یا بی آنکه بدانی در اعماق وجودت دردی سوزناک را تحمل می کنی، که یادگار سوالات بی پاسخیست که از ترس شنیدن پاسخ ناخوشایند، یا حتی نشنیدن آن، جرات نکردی حتی از خودت بپرسی و صادقانه با آن جواب دهی!

 گذشته من، روشن و پاک نیست، اما بزرگترین اشتباهاتم، آنهایی نیستند که خود را برای آنها سرزنش می کنم. و می خواهم بدانی که من به لطف خدا تولدی از نو داشته ام که گذر از کودکی به بزرگسالی ام را رقم زد و امیدوارم تو هم به خاطر گذشته ای که جبر، بر خلاف آنچه وجودم را سزاوار بود به من تحمیل کرد، مرا سرزنش نکنی.می خواهم بدانی که قبل از تو، نه عشقی بود، و نه آرزوی وصالی. تنها یک وابستگی به دنیای شیرین کودکی و تنها روزهایی بود که از تنهایی دور بودم و طمع شیرین دوستی و اعتماد به نفسی دلپذیر را می چشیدم. و خودت باید فهمیده باشی که همیشه می کوشیدم از چنگال خفقان آور این وابستگی بگریزم، اما در مقطعی فرار را بی فایده دیدم و تسلیم سرنوشت شدم. و این، درست زمانی بود که تو به زندگی من وارد شدی و به من فهماندی که فرار از این احساس سست و بی اساس، طعم علاقه، محبت و عشقی افلاطونی و عاقلانه را من خواهد چشاند و اینگونه اندک اندک، با یاری نیروی مرموزی که بیشک نیرویی الهی بود، از آن گرداب رهایی یافتم و با دستان ناجی تو، که فرستاده ای الهی بودی، به دنیای روشنی قدم گذاشتم که باید بگویم اگر آن روزهای گذشته در گرداب نبود، هرگز چنین دنیای زیبایی را به چشم نمی دیدم!

متنی که نوشته ام را دوباره می خوانم و چند لحظه ای که خوب فکر می کنم، می بینم به این سادگیها هم نیست این داستان پر فراز و نشیب. و توضیح آن برای تو هم شاید بیهوده و حتی شاید نا به جا باشد، چرا که حتی درک آن برای خودم هم سخت است.

این ابهام در گذشته را حالا موهبتی از جانب پروردگار می انگارم و بنابراین این برگهای دفتر زندگی ام را به رودخانه تاریخ می سپارم تا به سرعت فرسنگها از من دور شود، و من باز نوشتن را آغاز کنم. نوشتی از نو!

 

گذشته...



نویسنده » مرد آبی . ساعت 4:49 عصر روز جمعه 87 فروردین 30


اول

میگی میخوام باهات صحبت کنم. میگی دیگه تحمل ندارم. میگی دیگه خسته شدی از بس بهش فکر کردی. میگی بلاتکلیفی داغونت کرده...!

دیگه نمیگم که هنوز نامحرمیم. میدونم که توام به اندازه من معتقدی. مامانتم که در جریانه. صحبتمونم به قصد لذت نیست...

دوم

پشت سر هم تک میزنی و اس ام اس میدی. به سرعت از همه دور میشم. سیزده به در همه رو دور هم جمع کرده، اما کار من رو سخت نکرده. چون به راحتی می تونم به بهونه قدم زدن... فرار کنم!

سوم

تو بیابون، کنار یه آب انبار، توی یه وجب سایه ی یه ستون نشستم. قلبم می خواد از جا کنده شه. هرکاری می کنم دستم رو دکمه گوشی نمیره. زنگ قطع میشه و دوباره بلافاصله شروع میشه.

چهارم

بالاخره...

- "الو... بله..."

- سکوت

صدام می لرزه. شایدم نمی لرزه...

- "الو... الو..."

و باز هم سکوت و تلفن قطع می شود. صدام بیش از حد بم بود. اصلا باید می گفتم سلام... ولی زبونم نچرخید. انگار خودمو هم می خوام گول بزنم : "من فقط گوشیو برداشتم..نمی دونم کی اونور خط منتظره.. نه.. من فقط به تلفن جواب دادم!!!"

پنجم

-"الو... سلام... ؟؟؟؟؟... "

و صدای هق هق تو تنمو می لرزونه.

-"...."

نمی دونم باید چی بگم.

"؟؟؟؟؟... گریه نکن..."

به نظرم مسخره میاد. می تونستم چیز بهتری بگم. خیلی چیزا. ولی زبونم نمی چرخه.. انگار به زور.. آره به زور باید حرف بزنم.. هیچوقت اینجوری نبودم!

و تو بالاخره به حرف میآی و مثل همیشه می پرسی:

"کجایی..؟"

سوال خوبی بود. نباید برای این سوال فکر کنم. نباید به جوانبش فکر کنم. نباید نگران برداشت تو باشم... فقط یه جواب وجود داره و جواب درست همونه.

کم کم احساس می کنم اعتماد به نفسم بر میگرده. هر دو به هم اعتماد به نفس میدیم. هر جمله ای که رد و بدل میشه، گفتن جمله بعدی رو آسونتر می کنه. اما فکرم کار نمی کنه... نمیتونم متمرکز شم. پس برای اینکه قافیه رو نباخته باشم، به سرعت میرم سر اصل مطلب...

"چی شده؟ چی اینقدر بهمت ریخته؟ مگه قرار نشد تا سه ماه صبر کنی؟ چی شد؟ یه دفعه چرا اینجوری شدی...؟"

البته یادم نیست که دقیقا همینا رو گفته باشم. آخه اونقدر دست و پامو گم کرده بودم که انگار.. اصلا تو خلسه بودم. هیچ جمله ای رو یادم نمیاد.. فقط مفاهیم.. و تازه یکی در میون! البته فکر نمی کنم فهمیده باشی که چقدر هل شدم. خوب خودمو کنترل کردم. صدام نلرزید. محکم حرف زد و قاطع. چیزایی گفتم که توش شک و شبهه نبود. فقط وقتی خواستم برم سر موضوع بعد... "اممم.... آره...امممم..." و اونجا بود که دیگه به شدت تابلو شدم!!!

تو آروم میشی. دیگه سوالت بی جواب نیست. حالا بد یا خوب، دیگه میدونی. اما خوبه.. راضی به نظر می رسی!

ششم

حدس می زنم که کم کم داریم به آخرش میرسیم. نمی دونم چجوری باید تمومش کنم. شروع و پایان همیشه سخته. کارو راحت می کنی و میگی مجبوری بری. ولی بازم نمی دونم چی باید بگم. حرفامو یادآوری می کنم و ... تکرار می کنی که باید زود بری! خیلی رسمی خداحافظی می کنم... و تو میگی:

-"مراقب خودت باش.."

-"توام همینطور..."

بازم همون حس لعنتی موقع خداحافظی...

هفتم

تموم شد!

چقدر سریع.. ولی.. باورم نمیشه 45 دقیقه گذشته باشه. باورنکردنیه. هیچوقت گذر زمان رو به این سرعت حس نکرده بودم. اغراق نمی کنم.. عین حقیقته!



نویسنده » مرد آبی . ساعت 12:0 صبح روز یکشنبه 87 فروردین 25


نکنه توام مثل اونا باشی...

نکنه توام منو بذاری بری...

نکنه توام منو بازی بدی...

نکنه توام بهم دروغ بگی..

نکنه توام بی وفا بشی...

نکنه توام مث اونا باشی!!!



نویسنده » مرد آبی . ساعت 9:16 عصر روز شنبه 87 فروردین 24


چقدر سخته تظاهر...

به اینکه تحمل دوریت برام آسونه..

به اینکه دلم برات تنگ نمیشه..

اینکه عاشقت نیستم..

اینکه.........

یعنی باور می کنی؟!!!!

 

دلم خیلی تنگ شده...



نویسنده » مرد آبی . ساعت 2:6 عصر روز چهارشنبه 87 فروردین 21


میشه دست از سرم برداری؟

خب از صبح تا شب دارم به تو فکر می کنم!

دارم عذاب می کشم... نه نه.. نه به خاطر فکر کردن به تو.. البته واسه اون هست، اما نه اونجوری که فکر کردی.. خب چند لحظه صبر کم الان توضیح میدم!

من که خودم هی بهت میگم عزیزم درس بخون.. عزیزم نتیجه مهم نیست، تو فقط تلاشتو بکن.. حق نداری ناامید شی.. باید موفق شی.. و از این حرفا... خب خودم باید اول بهشون عمل کنم.. و گاهی که ناامید میشم، یا تنبلی می کنم، حسابی وجدان درد می گیرم!

بابا خب منم مثل تو آدمم! :((



نویسنده » مرد آبی . ساعت 12:3 عصر روز دوشنبه 87 فروردین 19


و باز شروعی از نو..

نه! این شروع را نمی پسندم. شروع نوشته را می گویم. شروعی از نو... یعنی شروعی بوده قبلا! اما کدام شروع؟! آغاز من تنها با تو شروع شد.

نمی خواهم جوری حرف بزنم که... چطور بگویم.. انگار نه تو، که هرکس دیگر جز تو هم بود، همین را می گفتم، یا مثلا بعد از تو..!

البته حقیقت را انکار نمی کنم. اگر جز تو، کس دیگری هم به زندگی من وارد می شد، شاید حالا همینها را برای او می نوشتم، اما نکته ای وجود دارد که بعید می دانم به آن توجه کرده باشی. و حالا برایت می گویم تا بهتر درک کنی. اما قبل از آن بگذار بگویم تا مرا ببخشی اگر حقایق را برایت عریان می کنم. گاهی با خودم فکر می کنم که حقیقت هم چون آدمی و شاید چون همه مخلوقات به سطر محتاج است. و شاید خلاف آنچه من می پندارم، همیشه هم آشکار کردن حقایق، با آن وجود خشن و بیرحمشان، یک ارزش به حساب نمی آید. به خصوص برای روح لطیف و نجیب تو، که از خشونت و برهنگی بیزار است. برای تو، که یک زنی!

بله! جز تو هر کس بود، باز اینها را برای او می نوشتم، اما تو، یگانه ای! تو.. آن کس دیگر.. همه یکی هستید! همان وجودی که مرا با کمالاتش مجذوب می سازد و آینده ام را بی آنکه بخواهم به آینده خود پیوند می دهد. پس اندیشیدن در این مورد بیهوده است. عشق یکیست و آن، تنها وجود توست. تویی که سالهای زندگی با تو معنا خواهند یافت. تویی که شاهراه کمال را شانه به شانه تو خواهم پیمود! تو! تنها تو!

 

گل نسترن



نویسنده » مرد آبی . ساعت 11:52 صبح روز دوشنبه 87 فروردین 19