نکنه توام مثل اونا باشی...
نکنه توام منو بذاری بری...
نکنه توام منو بازی بدی...
نکنه توام بهم دروغ بگی..
نکنه توام بی وفا بشی...
نکنه توام مث اونا باشی!!!
نکنه توام مثل اونا باشی...
نکنه توام منو بذاری بری...
نکنه توام منو بازی بدی...
نکنه توام بهم دروغ بگی..
نکنه توام بی وفا بشی...
نکنه توام مث اونا باشی!!!
چقدر سخته تظاهر...
به اینکه تحمل دوریت برام آسونه..
به اینکه دلم برات تنگ نمیشه..
اینکه عاشقت نیستم..
اینکه.........
یعنی باور می کنی؟!!!!
میشه دست از سرم برداری؟
خب از صبح تا شب دارم به تو فکر می کنم!
دارم عذاب می کشم... نه نه.. نه به خاطر فکر کردن به تو.. البته واسه اون هست، اما نه اونجوری که فکر کردی.. خب چند لحظه صبر کم الان توضیح میدم!
من که خودم هی بهت میگم عزیزم درس بخون.. عزیزم نتیجه مهم نیست، تو فقط تلاشتو بکن.. حق نداری ناامید شی.. باید موفق شی.. و از این حرفا... خب خودم باید اول بهشون عمل کنم.. و گاهی که ناامید میشم، یا تنبلی می کنم، حسابی وجدان درد می گیرم!
بابا خب منم مثل تو آدمم! :((
و باز شروعی از نو..
نه! این شروع را نمی پسندم. شروع نوشته را می گویم. شروعی از نو... یعنی شروعی بوده قبلا! اما کدام شروع؟! آغاز من تنها با تو شروع شد.
نمی خواهم جوری حرف بزنم که... چطور بگویم.. انگار نه تو، که هرکس دیگر جز تو هم بود، همین را می گفتم، یا مثلا بعد از تو..!
البته حقیقت را انکار نمی کنم. اگر جز تو، کس دیگری هم به زندگی من وارد می شد، شاید حالا همینها را برای او می نوشتم، اما نکته ای وجود دارد که بعید می دانم به آن توجه کرده باشی. و حالا برایت می گویم تا بهتر درک کنی. اما قبل از آن بگذار بگویم تا مرا ببخشی اگر حقایق را برایت عریان می کنم. گاهی با خودم فکر می کنم که حقیقت هم چون آدمی و شاید چون همه مخلوقات به سطر محتاج است. و شاید خلاف آنچه من می پندارم، همیشه هم آشکار کردن حقایق، با آن وجود خشن و بیرحمشان، یک ارزش به حساب نمی آید. به خصوص برای روح لطیف و نجیب تو، که از خشونت و برهنگی بیزار است. برای تو، که یک زنی!
بله! جز تو هر کس بود، باز اینها را برای او می نوشتم، اما تو، یگانه ای! تو.. آن کس دیگر.. همه یکی هستید! همان وجودی که مرا با کمالاتش مجذوب می سازد و آینده ام را بی آنکه بخواهم به آینده خود پیوند می دهد. پس اندیشیدن در این مورد بیهوده است. عشق یکیست و آن، تنها وجود توست. تویی که سالهای زندگی با تو معنا خواهند یافت. تویی که شاهراه کمال را شانه به شانه تو خواهم پیمود! تو! تنها تو!
و تعجب من از این است
که انتظار،
اگر تلخ است،
پس چگونه به وصال شیرینی می بخشد...
و اگر شیرین است،
چگونه است که تحملش نمی کنیم،
و هر لحظه،
پایانش را انتظار می کشیم!؟
می خواهم بنویسم!
وقت ندارم اما...
دلم نمی خواهد دقایقم به هدر برود...
می خواهم کاری بکنم...
برای تو!
که بدانی همیشه به فکرن بوده ام...
که باور کنی!!!
می خواستم بهت بگم:
"کاش داستان زندگی ما هم به زیبایی افسانه ها بود "
اما خوشحالم که فهمیدم
"زندگی ما، با همه سادگیش...
چیزی از یک افسانه باورنکردنی کم نداره!"
سیاه سپید آبی
این وبلاگ را برای تو ساخته ام.. تا ناگفتههایم را بنویسم تا بماند به یادگار، تا فراموش نشود در گذر ثانیه هایی که چون گرداب همه خاطره ها را در خود می بلعند. چون گاهی نمی شود گنجینه های ارزشمند خاطرات را در اعماق اقیانوسها پیدا کرد و بیرون آورد!
و می دانم که اگر نگویم و ننویسم، همهی این شور و احساس به هدر می رود و روا نیست که اینگونه قلب من پر حرارت بسوزد و گرمایش به هرز رود!
سیاه.. سپید.. آبی!
این رنگ دقیقه های زندگ من است. رنگ روزهایی که هر کدامشان دنیایی متفاوت با دیگری برایم به ارمغان می آورند و شاید اگر دقیقتر نگاه کنم، هر کدام منزلگاهی هستند در این سفر دراز.. یا شاید هم کوتاه زندگی.
شاید اگر از ایمان آورندگان باشم ، سیاه را خودم می سازم، سپید را خدا، و آبی را زندگی.
و تو، همان آبی هستی! همان که زندگی برایم به ارمغان آورده است.
به یاد ندارم کسی را در زندگی لایق، و محق التماس و درخواست خود دانسته باشم...
و حالا حتی برای خودم هم عجیب است،
که چگونه تکه تکه غرورم را به پایت می ریزم تا از من بگذری،
تنها به این امید
که لبخندی را که از لبانت دزدیده ام، باز گردانم!
و این، یعنی تو در زندگی من یگانه ای!